داستانک | همه زیر پرچمش یک خانوادهایم

رقیه دختر شیرین خانم هنوز به سن تکلیف نرسیده بود؛ اما به اصرار خودش، مادرش چادر مشکی برایش دوخته بود و برای دهه اول محرم سرش کرده بود. رقیه داخل حیاط لی لی بازی میکرد و گاهی هم به تماشای ماهیهای قرمز داخل حوض میایستاد.
به گزارش سراج، الهام سادات حجازی، عضو کانون نویسندگان حوزوی و تحریریه بانو مجتهده امین نوشت: بیبی نذر قیمه داشت. همیشه قبل از آمدن عزاداران امام حسین علیهالسلام، بیبی حیاط را آب و جارو میکرد و به گلدانهای شمعدانی دور حوض با آبپاش گلبهی رنگش آب میداد. گلهای محمدی داخل باغچه با آجرهای مثلثی شکل دور باغچه، به حیاط لطف و صفای خاصی داده بود.
از یک روز قبلتر بیبی برای نذری دست به کار میشد، یکی یکی شیشههای ایوان را با دستمال تمیز میکرد. عاشق پردههای سفید پاپیونی پشت پنجرهاش بودم. بیبی خانهاش صفای خاصی داشت. همه میگفتند بیبی الهی خدا بهت عمر با عزت دهد؛ خانهات با صفاست. از آپارتمان نشینی که دلمان میگرفت، میآمدیم اینجا تا دلمان باز شود.
آن روز بیبی بعد از شیشههای ایوان تمیز کردن اتاقها را شروع کرد. روپوش طاقچههای اتاق گلدوزی دست دوز خود بیبی بود. قاب عکس حاج میرزا روی طاقچه بود. اشک در چشمهایش جمع شد و با گوشهی روسری اشک پلکهای پشت عینکش را پاک کرد. صلوات و فاتحهای برای حاج میرزا که شریک یک عمر زندگیاش بود فرستاد. یاد خاطراتی که با هم داشتند؛ افتاد. از مکه رفتنشان، از سوریه رفتن و خرید دمپایی سوغاتی برای همه نوهها، از نذرهایی که میدادند. از روضههایی که حاج میرزا در مسجد بازار صنف لباس فروشیها میگرفت و روضههای پرسوز و شعور حاج منصور.
بیبی با نگاهش به حاج میرزا گفت: رفتی و من را تنها گذاشتی. تو جایت خوبه حاجی، به حق مکه و کربلایی که با هم رفتیم دم مردن بیا به کمکم، من را ببر پیش خودت.
گوشهی دیگر طاقچه عکسی از حاج قاسم بود و یک عکس سه در چهار از نوهی بیبی کنار عکس حاج قاسم بود. نوهی بیبی چند سال پیش توسط داعش به شهادت رسیده بود. بیبی عکس اینها را همیشه با گلاب تمیز میکرد.
هر سال محرم در روز عاشورا دیگهای بزرگ نذری در حیاط خانهی بیبی به روی شعله میرفتند. از چند روز قبل از عاشورا، همسایهها و اقوام به منزل بیبی میآمدند و در نذرش کمک میکردند. عدهای از خانمها سیبزمینی پوست میکندند و خلال میکردند و عدهای لپه و برنج را پاک میکردند. بعضی از خانمها در پاک کردن سبزی کمک میکردند. بیبی دوست داشت ریحان و ترخون سبزی بیشتر باشد، بقال محل حاج سید با کلاه سبز رنگی که بر سر داشت همیشه برای بیبی سبزی خوردن مخصوص سوا میکرد و میآورد دم در خانه بیبی.
اقدس خانم و شیرین خانم مسئول پخت برنج بودند. شیرین خانم زعفران مخصوص از مشهد آورده بود و دم کرده بود تا روی پلوهای نذری بریزد. اما مسئول طبخ قیمه خود بیبی بود. نمیدانم چه سری بود قیمههای بیبی خوشمزگی خاصی داشت. خودش که میگفت قیمهی امام حسین با بقیهی خورشهای قیمه خانگی مزهاش فرق میکند چون نذری است.
هر کس یک عرض ارادتی داشت و یک حاجت دلی؛
-ملیکا خانم تازه عروس بود و چند سالی بود که بچهدار نمیشدند. متوسل به حضرت رباب و علی اصغر شده بود میگفت الهی همهی بچهها سلامت و عاقبت بخیر باشند و کسایی که خدا به آنها اولاد نمیدهد هم بچهدار شوند. این حرفها را با چشمهایی پر از اشک میگفت.
-نیوشا دختر زری خانم آرایشگر محل، نوجوان بود. حاجتش قبولی در آزمون تیزهوشان بود. بیبی میگفت مردم موقع جشنها و عروسیها به آرایشگاهت میآیند، الهی خدا دلت را با قبولی نیوشا شاد کند.
-آقا وحید که زحمت آوردن کیسههای برنج را میکشید جوان مجردی بود. بیبی به آقا وحید میگفت الهی خیر ببینی از جوانیات، الهی یک دختر خوب قسمتت بشه، الهی زنده باشم داماد شدنت را ببینم. آقا وحید چادر بیبی را میبوسید و زیر لب آمین میگفت و میگفت الهی سایهی شما روی سر ما مستدام باشد.
-سمیرا خانم یک بچهی معلول داشت. دوست داشت پسرش شفا پیدا کند و خودش با پای خودش در روضه امام حسین شرکت کند.
-عماد پسر خانم حیدری چند سالی بود که برای ادامه تحصیل رفته بود آمریکا. از طریق اسکایپ تماس تصویری میگرفت . عماد حتی چندین هزار کیلومتر آن طرفتر، در سرزمین غربت، دلتنگ روضه و نذری امام حسین میشد. بیبی به عماد یک سربند یا حسین یادگاری داده بود و عماد آن سربند را با خودش به آمریکا برده بود و برای مراسم «روز حسین» استفاده میکرد. عماد از مراسم «روز حسین» چند تصویر ارسال میکرد.
بیبی با دیدن آنها اشک در چشمان آبی رنگش جمع میشد و به سینه میزد و با بغض و گریه میگفت قربون امام حسین برم که صدای غربتش تا آمریکا هم رفته...
-حاج حبیب پیرمرد محل یا نه بهتر بگویم پیرغلام محل بود. بیبی همیشه میگفت با اسم حاج حبیب همیشه یاد حبیب بن مظاهر دشت کربلا میافتد. حاج حبیب آقا از جانبازهای دفاع مقدس بود. آرزو داشت شهید شود.
-رقیه دختر شیرین خانم هنوز به سن تکلیف نرسیده بود اما به اصرار خودش، مادرش چادر مشکی برایش دوخته بود و برای دهه اول محرم سرش کرده بود. رقیه داخل حیاط لی لی بازی میکرد و گاهی هم به تماشای ماهیهای قرمز داخل حوض میایستاد. بیبی به شیرین خانم میگفت یک بچه کم هست اگر چند تا داشتی الان دخترت همبازی داشت، الهی خدا به حق این روضهها به شما اولاد صالح و سالم بدهد.
خلاصه در این محل هر کس در دلش یک خواسته و آرزو داشت همه خواستهها و حاجتهایشان را پای دیگ نذری امام حسین آورده بودند.
بیبی تجدید وضویی میکرد و با عصای چوبی رنگ قهوهای سوختهی صیقلیاش با چارقد مشکی گلریز براقش، با عینک قاب دایرهایاش و بند عینکش که خرمهرههای خوشگل و شبیه آب نبات داشت و ما از بچگی هوس خوردن آنها را داشتیم، انگشتر نگین درشت عقیقش که به نام حضرت زهرا(س) حکاکی شده بود، میرفت سراغ دیگهای نذری و پخش نذری.
با بسم الله و صلوات و ذکر یا حسین بود که دمکنیهای بزرگ روی دیگهای نذری کنار میرفت و ظروف همسایهها پر میشد از غذای قیمه امام حسین. چند تا دیگ هم مخصوص نیازمندها بود که بیبی شبانه آنها را تقسیم میکرد.
آنجا همهی محل، زیر پرچم امام حسین (ع)یک خانواده بودند. از پیر و جوان و نوجوان تا نوزاد و بچههای کوچک همه در زندگیهایشان یا یک عرض ارادتی داشتند به خاندان امام حسین یا حاجاتشان را از این خاندان گرفته بودند و برای حاجتروایی باز هم متوسل به این خاندان میشدند.
🍃پایان