یادداشت امروز
«چامپی» در صف نانوایی
زهرا سعادت
در صف نانوایی ایستاده بودم که حس کردم چیزی به پایم خورد. آرام و بیهوا نگاهی به پایین انداختم. جسم پشمالویی که با دو تا تیلهی براق توی چشمهای من زل زده بود. نمیدانستم در آن لحظه چه واکنشی باید انجام دهم. سگ پشمالوی مشکی که سعی داشت خودش را کنار من جا بدهد!
صدای زن جوانی را شنیدم که با مهربانی گفت چامپی، خانم را اذیت نکن! سریع به طرف صدا برگشتم و گفتم این سگ شماست؟ اینقدر عصبانی شده بودم که نمیتوانستم در آن لحظه خودم را جلوی چندین چشم کنترل کنم. با بیخیالی هرچه تمامتر پاسخ داد بله خانم، کاری به شما نداره؛ اتفاقا علاقه خاصی به خانمهای چادری دارد!
سریع پریدم وسط حرفش: ممنون، علاقه سگ نخواستم، چه حرفها؟!
اغلب افرادی که در صف ایستاده بودند مرا میشناختند، آشناهای قدیمی که عمدتاً هم صبغه مذهبی داشتند. حاج آقا فلانی که جای مهرش روی پیشانیاش فریاد میزد و آرام ذکر میگفت و تسبیح میچرخاند؛حاج خانوم فلانی که رویش را محکم گرفته بود و گوشه نانوایی ایستاده بود که مبادا سگ به سمت او برود. حرصم درآمده بود هیچ کدام آنها اعتراضی نمیکردند!
همه منتظر این بودند که من چه واکنش دیگری انجام خواهم داد انگار همه منتظر واکنش بعدی من بودند، لحن آرامتری گرفته و سعی کردم عصبانیتم را کنترل کرده و رو به آن خانم جوان گفتم: عزیزم این سگ جایش وسط صف نانوایی میان مردم نیست.
صاحب سگ که خیالش راحت بود تنها معترض آن جمع به حیوانش من هستم، با جرأت بیشتری گفت: این سگ من از تمام این هیکل تو تمیزتر است! خرجی که من در هفته برای بهداشت چامپی میکنم از شما که آدمیزادی و انقدر ادعا داری بیشتر است!
خدای من! حالا من داشتم با یک سگ کوچولو مقایسه میشدم؛ دود از کلهام بلند شد لحنم را ناراحتتر کردم و گفتم چه معنی دارد سگ را با من مقایسه کنی؟ باز هم هیچ واکنشی از طرف آن مذهبینماها ندیدم انگار همه حق را به سگ و صاحب سگ داده بودند، مقصر آن ماجرا هم من بودم !
میدانستم که امر به معروف من هیچ تأثیری در وجود حق به جانب صاحب سگ نمیگذارد؛ اما بازهم با لحن آرامی گفتم خدا و شرع هم نمیپسندد که در این محله بهاصطلاح مذهبی سگ خود را راه بیندازید میان جماعت...
سگ میخواهی، در خانهای که خودت هستی بمان و نگهش دار... با لحن حق به جانبتر گفت: شما بچه کوچکت را در خانه تنها میگذاری و میآیی نانوایی؟ پوزخندی زده و با تأسف پاسخ دادم آخر بچه آدمیزاد را کنار توله سگ میگذاری؟!
بیتفاوتتر از قبل، یک نان برداشت و چامپی را صدا زد و از نانوایی خارج شدند.
دلخور و ناراحت از ماجراهایی که بر من گذشته بود رو به همه آنها که در صف ایستاده بودند و اتفاقاً آشنا هم بودند گفتم نباید اجازه بدهید در چنین محله مذهبی، یک زن جوان به خودش اجازه بدهد، به راحتی سگش را میان جماعت آورده و حق به جانب هم باشد؛ ناسلامتی همه شما اهل نماز و قرآن و مسجد و هیئتید!
چشمها همانطور پر سؤال و پر جواب، به من خیره شده بود. حاج آقا فلانی که انگار میخواست خودش را توجیه کند، گفت: مگر اثر هم دارد؟!بعد هم رو به شاطر گفت: این نون مارو بده بریم به نمازمون برسیم.
همین؟!
با ناراحتی از صف جدا شده به سمت خروجی حرکت کردم که صدای حاج خانم فلانی هم بالاخره درآمد: حالا رفتی خانه یادت باشد چادرت را آب بکشی.